داستان های جالب

لباس شستن


آقو ما یه روز تو خونه نشسته بودیم ای خانوممون داشت لباسارو مینداخت تو ماشین لباسشویی...یهو برگشت پرسید:ساده،تو به خاطر خوشگلیم باهام ازدواج کردی یا اخلاق خوبم؟مام گفتیم:خانوم فکر کنم واس ای اعتماد به نفست!آقو ما اینو گفتیم مارو هم با لباس چرکا انداخت تو ماشین لباسشویی!ینی ای دکمه شو که زدا یکی از شیرینترین و فرحبخشترین لحظات زندگی ما شروع شد!ها ها ها...انقد چرخیدیم انقد چرخیدیم جای مغز و قلبمون عوض شده الآن 2ساله ما شکست عشقی که میخوریم سکته مغزی میکنیم!فکر میکردیم تو ای ماشینو میمیریم ولی متاسفانه از بد روزگار زنده موندیم...ولی میگن گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری...خانوممون به جای "رنگین تاژ" اشتباهی "سپید تاژ" ریخت ما سفید شدیم تو خیابون مامورا مارو با "مایکل جکسون" اشتباه گرفتن مارو بردن به جرم "انجام حرکات موزون" 36سال حبس واسمون بریدن! آقو رفتیم درخواست تجدید نظر دادیم ازمون آزمایش DNA گرفتن واس تشخیص هویت به این نتیجه رسیدن که ما خود جنیف لوپزیم!36سال حبسمون شد 14بار اعدام و 3بار سنگسار!ها ها ها....ینی داغونما


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان عفت


بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار یک خانم بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود. صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت. اما خانم باحجاب که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی بشه ! بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!» خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت: «من جد اندر جد فرانسوی هستم…این دین من است . اینجا وطنم…شما دین تان را فروختید و ما خریدیم


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------



داستان آموزنده سلام بی جواب




داستان آموزنده, داستان, داستان آموزنده سلام بی جواب

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟

بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.